روزمرگی

روزمرگی را به خاطر بسپار ، تعطیلات رفتنی ست ...

روزمرگی

روزمرگی را به خاطر بسپار ، تعطیلات رفتنی ست ...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۲/۰۸/۰۷
    m
آخرین نظرات
  • ۱۷ خرداد ۹۴، ۰۹:۰۹ - مریم بانو
    عالیه
نویسندگان

سابقه دار

پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۱۳ ب.ظ

بسم رب الخاطرات !

 

موضوع انشا : اولین و آخرین تجربه ی اخراج از کلاس در دبیرستان

 

معلم درس دفاعی ( آقای استیکی ) : آخخخ ، بیشعور هااااااا ،لا اُبالی ها ،  کدوم خری این کارو کرد ؟؟

- سکوت کلاس

استیکی : گفتم کی بود این کارو کرد ؟؟؟ ( دروغ میگفت ! نگفت کی این کارو کرد ، گفت کدوم خری این کارو کرد )

- سکوت کلاس

استیکی : اگه کسی به این کاری که کرد اعتراف نکنه ، بقیه جور اونا میکشند ! ( آدم !! اعتراف !!! چه کلمات بی ربطیا تو یه جمله به کار برده بود ولی با قسمت دوم جملش موافق بودم )

- همونطور که انتظار میرفت باز هم : سکوت کلاس

استیکی : من از این مدرسه میرم نمره ی دفاعی امسال همتون 0 ئه باید سال دیگه دوباره بخونید

 

اگه این دفعه هم این کلاس 44 نفری شلوغ مابا اونهمه آدمه جور وا جور و رنگارنگ ، توی مبحث سکوت اتفاق نظر داشتند، شاید کار من هیچ  وقت تو عمرم به دفتر مدرسه نمیکشید و می تونستم به این قضیه افتخار کنم و احتمالا یه روز که توی ویلای تفریحیمون توی شمال نشستم و دارم شربت لیمونادمو میخورم و به غروب آفتاب نگاه میکنم به بچه هام بگم من هیچ وقت پام به دفتره مدرسه باز نشده  و هیچ وقت رو سیاهم نکنید . ولی نه تو شمال ویلای تفریحی داریم ، هم معدم به لیمو ترش حساسیت داره ، هم پام الان به دفتر مدرسه باز شده . تازه ازین قرطی بازیام خوشم نمیاد


ادامه در ادامه ی مطلب ...

 


ایندفعه سکوت کلاس به سخن دراومد :  " برو بیرون برو بیرون برو بیرون ... "

این حرف سکوت کلاس باعث شد استیکی سر لج بیوفتد و بزنه زیر قولی که داده بود ( قول رفتن از مدرسه ) .


از کلاس رفت بیرون ولی ،

چند دقیقه بعد با  بد اخلاق ترین و ترسناک ترین آدمی که تو زندگیم میشناختم یعنی ناظم وقت مدرسه اومد تو کلاس . ناظم ما مردی نسبتا پیر و سالخورده بود . همه ازش حساب میبردند حتی مدیر مدرسه . هیچ وقت تاحالا خندشو ندیده بودم . ولی زیاد بهش تو دلم خندیده بودم ، تقصیر خودم نیست آخه تو اون سن و سال موهاشو حنا میبست موهاش نارنجی بود !

یه سیبیل موتوری هم داشت مثل  پهلوونا . مثل شهرام ناظری دقیقا . آدم دلش میخواست رو سیبیلاش بارفیکس بره . هیچ وقت تو زندگیم فایده ی اینجور سیبیل ها رو نفهمیده بودم تا اون روز . بعدا که رفتیم تو دفترش و براش چایی آوردند فهمیدم این سیبیل ها نقش فیلتر برای تفاله های چای رو داره و باعث میشه تفاله های چای وارد دهن نشند .

تا اون روز زیاد باهاش برخورد نداشتم اما افسانه های زیادی راجع بهش شنیده بودم . میگفتند اگه تو یه جزیره تنها باشه و هیچ وسیله ی ارتباطی هم نداشته باشه باز هم میتونه با والدینت تماس بگیره . میگفتند یه سری جاسوس تو هر کلاسی داره که از طریق اون جاسوسا حتی میدونه دیشب شام چی خوردی . بعضی وقت ها میومد سر کلاس ها گشت میزد ببینه کی موبایل داره چون آوردن موبایل تو مدرسه ممنوع بود . اگه کسی موبایل داشت ازش میگرفت ولی موبایلمونا که تحویل میداد ، میدیدیم شارژش تا ته  خالی شده !!!

 

اون چیزی که ازش می ترسیم به اندازه ی خود ترس انقدر نیرو نداره ! در واقع اون چیزی که باعث میشه ما کاری رو انجام ندیم نیروی احساس ترس مائه نه نیروی چیزی که ازش میترسیم .

 شاید ناظم از این واقعیت داشت سوء استفاده میکرد . خودش عمدا ترس از خودشو بین بچه ها رواج داده بود تا با ترس بتونه همه چیزا کنترل کنه .

 

بگذیم بریم سر ادامه داستان : 

 

ناظم : کی این خرمالو رو به ایشون پرت کرده ؟

-سکوت کلاس  ( درسته که لعنت به دهانی که بی موقع باز شود ولی همچنین گِل بگیرند اون دهنی که به موقع ش باز نشه )

ناظم (صدای بلند و خیلی قاطع ): آقای استیکی شما فقط یک اسم به من بدید . چنان بلایی سرش میارم که درس عبرت بقیه بشه تا آخر عمرشون . نامردم اگه همین امروز از مدرسه اخراجش نکنم . همینجا جلو همه این قول رو میدم .

استیکی ( بدون هیچ گونه مکث و تاملی ) : خرمند کیه ؟


چی ؟ اسم من رو از کجا میدونه این ؟ این که هیچ وقت حاضر غایب نمیکرد . من که امروز کاری نکرده بودم . چه اتفاقی افتاده بود واقعا !


من : منم

استیکی : خردمند کیه ؟

-سکوت کلاس

ناظم : همینه دیگه آقای استیکی خودشه این خردمنده

استیکی : آره خودشه ، همینه !!!!!

ناظم : مطمئنید آقای استیکی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

استیکی : آره .

من اون روز کاری نکرده بودم سر کلاس . ولی ازونجایی که همون قدر که حرف حساب جواب نداره ، حرف مفت هم جواب نداره ، هیچی نتونستم بگم .

ناظم : میخواید اسم چند نفر دیگه هم بگید که ...


دیگه بقیه صداشونا نشنیدم چون از کلاس رفته بودم بیرون و درو روم بسته بودند .

من آدم شیطونی نبودم . بودم اما فقط در حد خودم . فقط تنها کاری که سر کلاسها میکردم این بود که وقتی خیلی کلاس کسل کننده بود بعضی وقت ها تیکه مینداختم وسط کلاس . اونم فقط در مواقعی که میدیدم کلاس تو کنترل معلمه . اگه میدیدم از کنترلش خارجه هیچ وقت این کارو نمیکردم . ولی روز واقعه من هیچ کاری نکرده بودم .

چه اتفاقی افتاده بود ؟


استاد ما ( همین آقای استیکی ) آدم با قدی متوسط و تقریبا چاقی بود . وسط سرش کچل بود و یکم فقط دور سرش مو داشت .وسط سرش جمعا 3 الی 4 تا تار مو داشت ولی خیلی اصرار داشت که کچل نیست . با همون 3 تا 4 تار مو وسط سرش فرق وسطی باز میکرد که منم با این همه مو هنوزم که هنوزه جرات ندارم اون نوع فرق وسط بزنم .  با اینکه ادم چاقی بود خیلی اصرار داشت آدم ورزشکار و خیلی خوش تیپیه . هرکی وسط کلاس حرف میزد ، بهش میگفت "چیه فکر کردی خیلی خوش تیپی انقدر حرف میزنی وسط کلاس ؟ اگه قرار به خوش تیپی باشه من از همتون خوش تیپ ترم . "این جمله رو بارها و بارها و بارها سر کلاس گفته بود و شده بود بازیچه ی دست مسخره کردن ما . بیشتر وقت ها هم یه لباس نارنجی چسبون و بدن نما میپوشید و یک کفش اسپرت آبی هم بیشتر مواقع داشت .

 

estaki

پ.ن : تصویر جناب آقای استیکی . برا اینکه یه وقت احیانا وسط خیابون نبینیدش و نشناسیدش و آبروش نره صورتشو شطرنجی کردم

یه چنین نویسنده ای ام یعنی من :دی

 

همون اوایل سال من به شباهت عجیبش به میوه ی بهشتی خرمالو اشاراتی کردم و بعده ها باعث شد لقب خرمالو بهش تعلق بگیره .  درسته من باعث لقب خرمالو بهش شده بودم ولی من هیچ وقت اون خرمالو رو پرت نکردم . یادم اومد ، یه کار دیگه هم کرده بود . یه بار به عنوان اعتراض ( الان میگم اعتراض ولی راستش اون موقع ها هدفم اذیت کردن معلم بود :دی )  با دهن بسته می گفت " ممممممممممممم " ! بچه ها هم همراهی کردند ، نمی تونست بفهمه کی بوده ! و این خیلی باحال بود . حدود 10 دقیقه این قضیه "ممممممممم" ادامه داشت و تو این مدت نشاط ها رفتیم :دی یه نوع نو آوری تو اذیت کردن معلم بود که تا حالا جایی ثبت نشده بود و جهانیان به چشم خود ندیده بودند .

درسته یه دفعه هم سر یه کلاس یه معلم دیگه با کیفم و کلاهم یه آدمک درست کردم و سرشو گذاشتم روی میز و از زیر میز تکونش میدادم و هر 5 دقیقه یه بار بلند میگفتم " ماجد ، پاشو معلم داره میبینتت " و معلم هم باور کرده بود ماجد خواب است :)) مسخره بازی هایی از این قبیل همیشه در دستور کارم بود ولی من هیچ وقت اون خرمالو رو پرت نکردم .

در واقع من اون روز هیچ کاری نکرده بودم .حتی مزه هم وسط کلاس نیومده بودم. تنها کاری که فکر میکردم  کرده بودم و به خاطر این  از کلاس اخراج شدم این بود به موهام ژل زده بودم ( و خداوند ژل را آفرید تا پسران هم چیزی داشته باشند که به خود بمالند)

یا یادمه صبحش یه مگس که نمیذاشت بخوابم رو با خوشبو کننده ی هوا کشته بودم .

دیگه هیچ خطایی نکرده بودم .


***


به طرف دفتر مدرسه رفتم ، یکمی منتظر نشستم تا ناظم بیاد سراغم . تو همین مدت انتظار کل زندگیم با کیفیت HD  از جلو چشام رد شد . در وجود ما چه گذشت ... کس چه میداند ؟! . خیلی استرس داشتم . چه اتفاقی قراره بیوفته ؟ این ناظم تجربه اخراج کردن چند نفر رو داشت و همه ازش حساب میبردند ، حالا هم که قول داده یه بلایی سر من بیاره که برای بقیه درس عبرت بشه !

این اتفاق ناعادلانه نزدیک روز های مین گذاری(امتحانات پایان ترم ) اتفاق افتاده بود  و میتونست خیلی خطرناک باشه .

همینطور که نشسته بودم و به ساعت زل زده بودم داشتم با خودم فکر میکردم . به قول دیالوگ یه فیلم ، همیشه یه قانونی تو زندگیم دارم : بهترین چیز ها رو آرزو کن ولی، برای بدترین آماده باش.

خیلی زمان کند میگذشت . منتظر که باشی ساعت نگذشتن زمان رو نشون میده . تا حالا شده به ساعت مچی تون التماس کنید ؟ من حتی توی اون لحظه یه قول هایی هم بهش دادم ! حالا خوبه این عقربه ی ثانیه شمار بود وگرنه این دو تا عقربه بزرگا میخواستند تا آخر عمر با هم لاس بزنند .

بد ترین حس دنیا رو داشتم ، بلا تکلیفی ! البته حس زیاد جدید و تازه ای هم نبود . از سن تکلیف به بعد من بلا تکلیف بودم .

از هیچی احساس پشیمونی نمیکردم چون " واسه پشیمونی همیشه دیره" تازه اون روز کاری هم نکرده بودم که بخوام پشیمون باشم .

کودک درونم مسترس شده بود ( استرس گرفته بود ) . خودشو میزد به درو دیوار بدنم . وحشی شده بود.  تو هورمون ها آدرنالین خونم یه سری گلبول قرمز میشد  پیدا کرد .شده بودم یه " قایقران در هورمون های خروشان " .

درسته استرس داشتم ولی آماده ی همه اتفاقی بودم . هر حکمی رو  تو این دادگاه ناعادلانه میگرفتم  آمادگیشو داشتم . کلا همیشه آماده ام تا هرچیزی که دارم بتونم تو 30 ثانیه ترک کنم و از دست بدم .

هر حکمی دادگاه یه طرفه میداد بازنده من نبودم ، بازنده کسایی اند که از باختن میترسند ، اونقدر که حتی امتحان هم نمیکنند . من امتحان هام رو کرده بودم . ولی مشکل من اینه اون روز هیچ کاری نکرده بودم و شیطنت هام در حد نو آوری " مممممممم " با دهن بسته بود و اصلا با پرتاب خرمالو به طرف معلم قابل قیاس نبود .

دقیقا مثل قبض گازی شده بودم که یه گوشه افتاده بود و سالهای سال پرداخت نشده بود ! مثل ماست ولو شده بودم و ساعتو نگاه میکردم فقط . یکی باید تو اون شرایط منو هم میزد که ته نگیرم ...

واقعا توی اون لحظه حاظر بودم سوسک باشم اونم از اون قهوه ای های بالدار تا اینی که الان هستم .

یه عادت بدی هم که دارم اینه که هروقت استرس میگیرتم گشنم میشه . وقتی گشنم میشه هوا بوی کباب میگیره ! این وسط از توی کمد ناظم هم صدای موز میومد !

 

بالاخره دیدم آقای ناظم به همراه 3 4 نفر از بچه های دیگه تشریف آوردند.  هر قدمی که بر میداشتند گشنگیم بیشتر میشد که این نشون میداد استرسم وحشی تر شده و غذای بیشتر میخواد .  بالاخره به دفتر رسیدند .

ناظم مثل صحنه های بازجویی توی فیلم ها رفت پشت میزش نشست . یک پرونده دستش بود پرت کرد گوشه ی میزش ( که منظورش این بود که من خیلی عصبانیم  ) و یه لیوان آب برا خودش ریخت و خورد (از این لیوان آبی که خورد من فهمیدم داستان خیلی درازی در پیش دارم ...)


ناظم : خوب خردمند بگو ببینم چی کار کردی ؟

نمیدونستم چی بگم ؟ . به کدوم کار اعتراف کنم ، از کدوم کارام خبر داره بگم خودمو لو دادم یا واقعا خبر داره . .ذهنم مشغول این صحبت ها بود ولی خروجیم فقط نگاه کردن به ناظم بود .

یه چند لحظه گذشت ...

انگار از حرف زدن من قطع امید کرده بود . بره از حرف زدن عمش قطع امید کنه :@@@


خوب هاشمی تو بگو ببینم چیکار کردی ؟

هاشمی صاحب اون خرمالو بود که پرتاب شده بود . طراحی و نقشه کشی اصلی پرتاب هم با اون بود ولی هاشمی خرمالو رو پرتاب نکرده بود .

هاشمی شروع کرد به خالی بستن . حدودا 1 ساعت پشت سر هم خالی بست و چه خوب می بست . از اینکه من جام اونجا نبود و معلم یکی دیگه رو نشون کرده بوده و من امروز استثنا اونجا نشسته بودم برا همین منا اشتباه گرفته تا اینکه " شبا با لباس مبدل میرم به فقرای اصفهان کمک میکنم " . 

من تو فکر بودم زیاد به حرفاش توجهی نداشتم ولی یادمه کلمات " حقوق بشر " و " آفریقا " هم توش شنیدم !

به هر حال بعضی ها ماهواره صفت اند دیگه ، از گمراه کردن مردم خوشحال میشند .

میگند شیطان فقط دو بار به انسان سجده کرد ، یکی موقعی که هاشمی داشت از خودش دفاع میکرد . یک بار دیگه هم مال وقتی بود که بازیه هیث لجر رو تو نقش جوکر تو فیلم بتمن  دید .

آینده رو شاید نشه عوض کرد ولی گذشته رو حتما میشه . اینو از دروغ هایی که هاشم برای ناظم میگفت و ناظم هم به نظر میومد داشت باور میکرد فهمیدم .

پ.ن : یه جایی خوندم اونایی که معتقدند گذشته رو نمیشه تغییر داد هنوز خاطره ننوشتند !!!  


ولی وسط حرفای هاشمی ناظم چند بار شک کرد و گفت دروغ نگو . هههه ، خدای من . انگار به آب میگفت خیس نباش !


بعد از 1 ساعت بحث و مجادله با هاشمی رفت سراغ نفر بعدی ( بهلولی )

بهلولی از اون آدمهای لات بود .یه قد تقریبا بلندی داشت . صورتش لاغر و کشیده بود و رنگ پوستش سیاه سیاه بود . بچه ها بهش میگفتند ابراهیم تورس . خیلی شبیه اون بود . رو بدنش پر از خالکوبی بود . ردیف پشت من میشست . همیشه با دوستش درباره ی اینکه دیشب چه مارک شرابی خوردند و کدومش خوش مزه تره و کدومش بیشتر آدما میگیره بحث میکردند .  تو گوشیش پر از عکس های کالکشن الکل و شرابایی که خورده بودند و با جلدش عکس یادگاری گرفته بود ، بود. همون سال هم از مدرسه اخراج شد . ولی با اینهمه کار بدی که کرده بود آدم خوبی بود . یعنی با من آدم خوبی بود . آدما کاری ندارند یک نفر با بقیه چجوریه مهم اینکه اون آدم با من چجوریه . خوب منم از این قانون مستئنی نیستم . خیلی باهام مهربون بود  و برا همین یه حس خوبی بهش داشتم نه بد .  به قول فریدون مشیری ما ازوناشیم که :


اگر در کهکشانی دور
دلی یک لحظه در صد سال
یاد من کند
بی شک
دل من در تمام لحظه های عمر
به یادش می تپد پرشور "

با اینکه معتقد بودم یه تیکه از شیطان رو زمینه ولی به خاطر مهربونی هاش، من همیشه دوستش داشتم . از کجا معلوم شاید شیطان هم مهربون باشه ! یکی میگفت دوست دارم شیطان رو ببینم ، دست بزارم رو شونه ش ، بگم دمت گررم ! حداقل بیشتر از خدا حواست بهم هست ! و به قول یکی دیگه ، ما هممون باید از شیطان عذر بخواهیم چون ما فقط یک طرف داستان رو شنیده ایم ، تمام کتاب ها رو خدا نوشته !

شاید بگید این حرفهایی که دارم میزم کفره . ولی خدا اگه دارای همه ی صفات خوبه حتما جنبه هم داره !

الان هیچ خبری ازش ندارم ولی اگه زنده باشه می تونم قسم بخورم که تو زندانه ! البته اگه زنده باشه .

راستش رو بخواید برا مسخره بازی هاش سر کلاس یه جورایی دلم تنگ شده .دلیلش هم نمیدونم که چرا دلم براش تنگ شده و هرچی هم فکر میکنم چرا دلم براش تنگ شده و به خودم بقبولونم چجوری آخه میتونم برا همچین آدمی دلم تنگ بشه ، به هیچ نتیجه ای نمیرسم . آنچه " بی دلیل" به وجود آمده باشد با "استدلال" از بین نمیرود . قبول دارید بعضی آدمها به این درد میخورند که دلتان براشون تنگ شه و خب ، به هیچ درد دیگه ای نمی خورند ؟ . اصلا کی بهش اجازه داده بود جزء خاطراتم باشه !

 

بهلولی شروع کرد از خودش دفاع کردن و لختی بازی در آوردن ! با همون لحظه ی کوچه بازاری و لاتیش گفت : " بیخیال جون من ، اینها همه بعدا خاطره میشه چیز زیاد بزرگی نیست که "  

واقعا راست میگفت . همه این چیزهایی که قبلا حرصش رو میخوردیم الان جزء خاطرات شیرینمونند . همه ی نمره های کمی که آوردم درسته که اون موقع ها چقدر حرص میخوردم ولی الان همشون جزء خاطرات شیرینم اند . یادمه یک بار امتحان ریاضی رو از 20 گرفتم 0.75 ! مینیمومه مینیمومه کلاس ! نفر یکی مونده به آخر شده بود 12.75 و یعنی با نفر بعدی 12 نمره اختلاف داشتم که این یعنی با اقتدار مینیموم شدن که هر کسی توفیق دست یابی بهش رو نداره !

 ولی اون نمره الان جزء افتخاراتمه که چقدر دل خجسته ای داشتم و چه اعتماد به نفسی که بعد از 2 هفته مسافرت فرداش پا میشم میرم مدرسه و با اقتادر کامل در امتحان ریاضی با بقیه ی دانش آموزایی که دو هفته داشتند برا این امتحان میخوندند حضور به هم برسونم .

اگه الان برگردم دوران مدرسه بیشتر شیطنت میکردم . که بیشتر خاطره داشته باشم . راستش رو بخواید دلم میخواست الان من اون خرمالو رو پرت کرده بودم .

احساس میکنم بهلولی خیلی آدم بزرگتر از سنش بود که توی اون شرایط دهشتناک این حرف رو زد !  و چه خوب زد ..

تنها اشکال کار بهلولی این بود که این حرفاش رو با صدای آروم زد ! باید داد میزد ! تو دنیا همیشه حق با کسیه که صداش بلند تر باشه !

ناظم بعد از جر و بحث کردن با بهلولی و اخطار ها و تهدیداتی که همه ی ناظم ها میکنند رفت سراغ نفر بعدی . بیش از این نمیتونست کاری بکنه چون مطمئن ام ازش  میترسید!

 

ناظم : خوب، پدرام خان تو بگو . تو دیگه چراا ؟

پدرام بچه خوش تیپه کلاسمون بود . اکثر وقت ها موهاشو جوری میزد که انگار از ناحیه ی پشت گردن مورد حمله ی گراز قرار گرفته . عمده فعالیتش هم تو زندگیش تغییر عکس پروفایلش تو فیس بوک و یاهو بود .

از اون آدمای ظاهر پرست ظاهر بین بود . همه چیز و همه کسو از رو ظاهرش قضاوت میکرد .

از اون آدما بود که باید بهش میگفتیم برا سلامتی عقلت ، هویج بخور ! چون عقلش تو چشماش بود .

 

پدرام از همون اول از در غلط کردم و من نبودم دستم بود وارد ماجرا شد . از این آدما متنفرم . اینا همون آدمایی اند که اگه کسی رو بکشند ازشون بپرسی تو اونا کشتی میگند من با اعتماد به نفس کامل میگند من فقط شلیک کردم ، گلوله و بعدش افتادن و نهایتا قطع جریان خون به مغز اونا کشت. این آدما همیشه دوست دارند تقصیرا بندازند گردن دیگران . اگه آدم زشتی هستی جرات اینا داشته باش بگی من زشتم . این آدما مصداق بارز همون حدیثند که میگفت آدمی که داره سقوط میکنه به هر خس و خاشاکی چنگ میزنه . تقصیر رو به کوچکترین قانون طبیعت میندازند که بگند مشکل از من نیست مشکل از جای دیگست . اگه روش میشد مطمئن بودم از قانون جاذبه ی زمین انقاد میکرد و میگفت اون باعث شد خرمالو دقیق بخوره تو سر استاد و یکمی هم پیشرفت میکرد و از خالق خرمالو  شکایت میکرد و اصلا خرمالو رو خلقتی عبث و بیهوده تلقی میکرد .  

چرا اولین بار که همچین آدمایی به وجود اومدند کسی نسوزوندشون ؟ چرا کسی دودمانشونا به باد نداد ؟

الان که روزه ام ولی بعد از افطار خاک بر سر بیشعور کثافت آشغال این چنین آدمایی.

دانشمند ها هنوز دارند روی این موجودات کار میکنند  که بفهمند دقیقا فازشون چیه .

 باید هر از چند گاهی  به این آدما متذکر شد که متر هم لازم نیست . وجبی اندازه بگیر . ببین چقدر از خودت با خودت فاصله داری !

به نظرم این آدم ها اول یه اشتباه بودند که پرورونده شدند و شدند این !

 

توی حرفاش از تک تک بچه های کلاس اسم برد و تک تک کسانی که تو پرتاب خرمالو به سمت استاد نقش داشتند همراه با نقشون کامل توضیح داد . اما دقیق نمی گفت کی پرت کرد ! چون کار خودش بود !

از من به شما نصیحت ، یکی از روش‌های مفید و مرسوم برای پنهان کردن بی‌ربط‌گویی و مغالطه اینه که که بین جمله‌هامون، از «بنابراین» استفاده کنیم و پدرام از " بنابراین " توی حرفاش خیلی استفاده میکرد و اگه ناظم آدم باهوشی بود میتونست از این کلمه ی بنابر این بفهمه کسی که خرمالو رو پرت کرده همین آقا بوده .

 

ناظم رو حرفای پدرام دقیق تر شد . هرکی رو پدرام اسم میبرد یه جا یاد داشت میکرد و کاملا تفتیش اطلاعاتیش میکرد که چی کار کرده .

اسم من هم آورد و چنتا کارهایی که جلسات قبل کرده بودم مثلا همین " مممم " با دهن بسته رو لو داد ولی ناظم توجهی نکرد و به من که رسید فقط داشت به پدرام نگاه میکرد و هیچ عکس العملی نشون نمیداد و با بی اعتنایی سرشو تکون میداد که یعنی برو سراغ بعدی اینا بیخیال .

من عوض اینکه خوشحال باشم که بی اعتناست و گوش نمیکنه ناراحت بودم . مگه من چیم از بقیه کسایی که اسمشونا مینوشت و جلو اسمشون کاراشونا مینوشت کمتر بود ؟ به غرورم برخورده بود خوب .

احساس کردم الان حکم یه مسجد بین راهی رو دارم ! احساس کردم نخودچی ته آجیلم . وقتی کس دیگه ای نبود میومدند سراغم ... چرا اسم منو ننوشت ؟

میخواستم بگم آقای ناظم مگه من خار دارم ؟؟ چرا اسم منو  ننوشتی ؟

 

پدرام اسم هاشمی هم آورد و گفت که صاحب اون خرمالوی نگون بخت و ماجراجو و نقشه کشنده ی اصلی این کار کی بوده . هاشمی هم که تا حالا از ترس اینکه  لو نره اسمی از پدرام نیوورده بود شروع کرد به افشاگری درباره ی اینکه پدرام کسی بود که اون خرمالو رو پرت کرد . بله دیگه . وقتی دوتا شکارچی بدون توافق و برنامه قبلی دنبال یه شکار برند ، آخرش همدیگرو میکشند ... !

 

بعد از اینکه همه ی افشاگری ها پدرام تموم شد ناظم رو کرد به من :

ناظم : خردمند تو بگو ، چرا اسم تورو اول آورد و انقدر تاکید داشت کاره توئه ؟

واقعا تا حالا به این سوال و جوابش فکر نکرده بودم ! اصلا چی شد با اینکه نمی دونست خردمند کیه بدون هیچ مکثی گفت خردمند ! بعد که فهمید خردمند منم،  بازم فکر میکرد یکی دیگست و دوباره پرسید خردمند کیه ؟

چه اتفاقی افتاده بود ؟

چی کار کرده بودم مگه . به خودم شکی نداشتم ولی ازونجایی که کلا برای انجام دادن کارها سه راه وجود داره: راه درست، راه غلط، و راهی که من انجامشون میدم ، همیشه باید منتظر یه پیامد بد  از کارهام باشم :دی

دهن سرویس شدن های الکی و بدون هیچ دلیلی برا من یه امر کاملا طبیعیه ولی نمیدونم چرا وقتی سر یه مسئله ای به فنا میرم بازم کلی تعجب میکنم . هرکی یه جوری به وجود خدا پی میبره . من از نحوه ی دهن سرویس شدن ها و به فنا رفتن هام به وجود خدا پی میبرم . واقعا یه آدم نمیتونه به طور اتفاقی اینجوری به فنا بره .  اما الان که وضعیت روحی ام نسبتا خوبه به مفلوک بودن زندگی ام فقط به عنوان یک نکته ی طنز نگاه میکنم :دی

 

هر وقت به مشکلاتم فکر میکنم یه بخشش رو اختصاص میدم به دنبال مقصر گشتن ، همیشه هم دست خالی برمیگردم . تو اون لحظه تا جد پدریم پیش رفتم ولی خیلی شاخه شاخه شد نفهمیدم چی شد دیگه ولش کردم .

اون موقع ها حالیم نبود ولی الان میگم هرکی به هرجایی رسید چه خوب چه بد تقصیر خودشه . به عبارتی انسان زایده ی شرایط نیست ، خالق آن است .

همیشه هر اتفاقی میوفته یا میگیم تقصیر سرنوشته یا دیگران یا اگه نتونستیم بندازیم تقصیر کسی در نهایت میگیم تقصیر خدائه . به قول یکی وقتی میشینی حساب کتاب میکنی میبینی تقصیر خودت که نیست ، تقصیر خدا هم که هیچ وقت نباید باشه !! آخه مگه شخص سومی هم هست ؟ 

ولی اگه راستشو بخواید اتفاقات روزمره ی ما حتی از نظر پرندهایی هم که مهاجرت میکنند یه چیزهای مسخره پیشه پا افتادست . اگه سفر هواپیما شده باشید و به زمین نگاه کرده باشید دقیقا همین حس رو دارید .

فکر میکنیم خیلی مهمیم !! انسان تا مدت ها بعد از کوپرنیک فکر میکرد زمین مرکز عالمه و خورشید به دورش میچرخد و بقیه دنیا هم یه مشت ستاره ی الکی اند . اما بعد از معلوم شدن اینکه زمین هم مانند بسیاری از سیاره های دیگر است انسان نمیخواست باور کنه . مثل هر خبر بد دیگری، بی اهمیت بودن سیاره‌مان، ستاره‌مان و کهکشانمان باید آرام آرام بهمان گفته می‌شد .

حالا هم در عکسها در حد پیکسل هم نیستیم

اصلا قابل صرف نظریم

خبر بد بعدی ؟


*****.

همینطور که داشتم تو دلم دنبال جواب این سوال میگشتم ، یهو از صدای جیب پدرام صدای اسم اس اومد . صدای اسم اس مخصوص گوشی های نوکیا . خیلی بلـــند و واضح ! "دینگ دینــــــــــگ !!! "

لامصب خفه هم نمیشد . دوباره بعد یه ثانیه شروع کرد " دینگ دینــــــــــــگ !!! "

"دینگ دینــــگ "

""دینگ دینــــگ "

موبایلشو درک میکردم . منم اگه 24 ساعت تو جیب یکی تو اون شرایط بدون نور و بدون اکسیژن و بی هیچ همدمی زندگی میکردم یه روز تلافی میکردم . اون روز ، روز انتقام موبایل پدرام از همه ی بدی ها و شرایط سختی بود که بهش تحمیل شده بود .

میگند تنها فرق انسان و حیوان تو اعتراض کردنه ! انسان و حیوان اول توی یک سطح بودند ولی انسان به شرایطش قانع نبود و اعتراض کرد و همیشه به دنبال شرایط بهتر گشت و شد این . ولی حیوان هیچ وقت به هیچ چیز اعتراض نکردند و همونجوری باقی موندند . موبایل پدرامم داشت ادا انسان ها رو در میاورد . داشت اعتراض میکرد . سر به عصیان گذاشته بود ، دیوانه شده بود میخواست خودشو نابود کنه ! کملا درکش میکردم .

نامرد خوب موقع ای هم برای اعتراض انتخاب کرده بود . این انقدر صدا کرد که ناظم اگه هم میخواست چیزی به روش نیاره نمیتونست چون صداش خیلی بلند و رو اعصاب بود . چه برسه به حالا که دیگه دنبال بهونه هم بود .

بهونشو پیدا کرده بود . دقیقا شده بود مثل پلنگی که مدت ها شکارشو تحت تعقیب داشته باشه و منتظر یه فرصت باشه .

از خیزش معلوم بود بالاخره فرصتشو پیدا کرده . پدرام صرف نظر از اینکه چی تو اون پیامک بود میدونست کارش تمومه . هممون میدونستیم کارمون تمومه چون مطمئنا به موبایل سر به عصیان نهاده ی پدرام اکتفا نمیکرد . قربانیان عصیان موبایل اون همه ی ما بودیم . برا همینه چینیا یه ضرب المثل دارند که میگه حتی یه سوسک میتونه باعث سقوط یه مملکت بشه ! یه ضرب المثل پاکستانی هم در این باره هست که چیزی نمیگه فقط میترکه :دی

 

پلنگ داستان ما ظرف مدت فقط چند لحظه  ، پرید رو پدرام ولی نه گردنشو نگرفت بخوردش . موبایلشو ازش گرفت ولی فقط به گرفتن موبایلش قانع نبود ! اسمی هم که براش اومده بود خوند !

نمیدونم عبارت پلنگ سر درد گرفته رو شنیدید یا نه ؟

میگند پلنگا وقتی سر درد میگیرند دیوانه میشند سرشونا میکوبونند اینور اونور داد میزنند عربده میکشند . اگه تو قفس باشند میخواند با دندوناشون میله ها قفسو بشکونند انقدر زور میزنند که دندوناشون میشکنه . یه سر درد ساده میگیرند ولی از همون سردرد ساده خودشونا میکشند .

ناظم ما هم مثل پلنگ سر درد گرفته شده بود !

رنگش عوض شده بود . چشاش قرمز شده بود ( بی اغراق ، قرمزه قرمز ) . یه حالت خشگلی پیدا کرده بود چون رنگ چشماش با رنگ موهاش ست شده بود  .

چشم !!!!

چشم قضیه ی مهمیه ! چشم هواسنج آدمه . تو چشم همه چیز معلومه .  تو چشمش طرح یه پسرو دیدم که یه بغچه دستشه و داره میره به سمت افق .

دیگه مطمئن بودم مارو مثل شکار میبینه و الانه که بپره رو یکیمون گردن یکیمونا گاز بگیره .

وقتی بعدها که این ماجرا تموم شد از پدرام پرسیدم مگه چی تو اسم اس بود ؟ گفت بغل دستیش فکرکرده بود دادگاه محاکمه تموم شده بود و  رفتیم خونه ( چون جلسه محاکمه تا بعد از تعطیلی مدرسه هم ادامه یافته بود ) و یه چنتا پیامک داده بود که درباره همین ناظم و استیکی بود و محتواش زیاد با ادبانه نبود .

 

پرید رو بهلولی ، بهلولی از لحاظ اینکه لختی بود مقاومت میکرد برا اینکه موبایلو بده ولی آخه قدرت لختیه دوم دبیرستان کجا و قدرت پلنگ سر درد گرفته کجا . موبایل اون هم گرفت . بعدشم جهید رو هاشمی و موبایل اونم گرفت .

نوبت من رسید . خیز گرفته بود که بپره روی من . تک تک سلول هاش از خشم ورم کرده بودند . تمام اعضای صورتش تغییر کاربری داده بودند . . دماغ که به طور معمول عضوی از صورت است که رسالتش نگه داشتن عینکه ، شده بود مشتی که بزنه باهاش چشمامو کور کنه  .  تا حالا همچین قیافه ی وحشتناکی ندیده بودم .نگاهش بهم طوری بود که من به پیتزام نگاه میکنم . همیشه دوست داشتم یکی اونجوری که من به پیتزام نگاه میکنم بهم نگاه کنه :دی ولی مطمئنا اصلا منظورم جناب ناظم وحشتناک قصه ما نیست  ...


nazem

پ.ن : تصویری از ناظم البته بدون سیبیل 


داد زد پس موبایلت کو ؟

یادم اومد اون روز موبایلم رو گذاشته بودم توی شارژ و یادم رفته بود بیارم مدرسه .

گفتم موبایلم رو نیووردم !

باورش نشد . همه جیب هامو وحشیانه گشت. هنوز قبول نداشت . یکی رو فرستاد سر کلاس کیفم رو بیاره .

کیفم رو که آورد از بس سر اون پیامک عصبانی بود نمی دونست داره چیکار میکنه . خیلی وحشیانه در کیف رو باز کرد و محتویات کیفم رو ریخت بیرون . 

خودم از دیدن محتویات توی کیفم تعجب کرده بودم . خدای منــــــــــــــ ! وصیت یه شهید توی کیف من چی کار میکرد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تو اون موقعیت اصلا قابلیت فکر کردن نداشتم که یادم بیاد از کجا اومده ولی بعده ها یادم اومد .

دایی من شهیده . تو سن 19 20 سالگی شهید شد . شهید مسعود روستازاده . اقتصاد میخوند . همه ی فامیل میگند هم قیافتا و هم اخلاقن من خیلی بهش شبیهم . یکی از خاله های مادرم خیلی وقته آلزایمر داره . هر وقت میریم خونشون به من میگه مسعود !

من عکساش رو خیلی دیدم و دارم ولی هیچ وقت تو هیچ کدومش از لحاظ چهره ای به خودم شباهتی ندیدم .

مادر بزرگم یه دفعه بهم گفت تو هم مثل داییت خیلی کله خری !

گفتم مادر بزرگ چرا پشت سر مرده حرف میزنید ؟ ( حالا منظورم این بود که به من نگید کله خر :دی )

گفت والا  .

گفتم چطور مگه ؟

گفت تو همه عملیات ها بدون هیچ برنامه و نقشه ای میزد تو دل دشمن . هیچ وقت احتیاط نمیکرد . یه الله و اکبر میگفت و میرفت ...   اون بدو دشمن بدو . فکر میکرد سوپر منه . فکر میکرد ضد گلولست . فکر میکرد گلوله روش اثر نمیکنه .فکر میکرد  فقط بقیه میمیرند اون تافته جدا بافتست.اصلا برا همین هیچ وقت ترفیع نگرفت . میترسیدند  اگه یه لشکری گروهی بدند دستش همین طوری کله خر وارانه میفرستدشون تو دل دشمن همشونا بکشه . ( همینطوری که داشت اینا رو میگفت دیدم چند قطره اشک گوشه ی چشمش داشتند کم کم  بارو بندیل شونا میبستند و با بقیه قطره ها خداحافظی میکرند  و آماده میشدند که روی صورت مادر بزرگم سرسره بازی کنند و برگردند به خاک  )

 

masoud

پ.ن : تصویری از دایی مرحوم روی دیوار خونه ی مادربزرگم .


 هر سال براش توی گلزار شهدا مراسم دعا میگیریم و اون سال هم مسثنی نبود. قطعه ی دایی چسبیده به نمازخوانه ی گلزار شهدا هست . دو سه ردیف فقط تا نمازخونه فاصله داره . اون سال کنار نمازخونه وصیت نامه یکی از شهدا رو چاپ کرده بودند و پخش میکردند و منم گرفته بودم و به رسم عادت گذاشته بودم توی کیفم .

یک بار که سر کلاس بیکار بودم نشستم دو سه بار خوندمش . دیدم اگه یه سری کلمات حذف بشه از وصیت نامه ، پتانسیلشو داره که به یه داستان خیلی رمانتیک تبدیل بشه . غلط گیرو برداشتم و یک سری از کلماتش رو حذف کردم . یه بار دیگه خوندم . بازم از هر جمله یه سری کلمات دیگشو حذف کردم . چندین بار این کارو کردم و در آخر دیگه وصیت نامه اصلا شبیه وصیت نامه نبود بلکه به یک داستان عاشقانه بین یه شهید و یکی از اقوام دورش تبدیل شده بود ! وصیت نامه دور کلاس گشت و همه ازش تعریف میکردند و تشویق . با فیدبک های خیلی مثبتی روبرو شد . چندی بعد توی مدرسه پیچیده بود و فهمیدم فهمیدم که گویا خیلی کار زیبایی از آب در اومده  .حتی یه بارم بچه ها دادنش دست معلم ادبیات وقت ، جناب آقای سامع . با اینکه نه من ازش زیاد خوشم میومد نه اون از من ولی بازم تعریف کرد از چیزی که داشت میخوند .

 هر از چند گاهی یکی میومد میگفت این وصیت نامه رو بده بخونم . منم همیشه تو کیفم نگهش میداشتم .

هنوز هم اون وصیت نامه رو دارم یه بار میذارمش .

ناظم توی کیفم موبایلی پیدا نکرد . چشمش هم وقتی به وصیت نامه افتاد همه چیز عوض شد .شانسم گفت وصیت نامه رو نخوند فقط به عنوان بالاش نگاه کرده بود . فکر کنم احساس کرد با یه بچه ی خیلی + خیلی بد رفتار کرده و سرش داد کشیده و اینجوری محتویات کیفش رو ریخته کفه زمین ناراحت شده بود . موبایل هم که نداشتم .

به قول یکی پسر خوب پسر بدیه که هنوز لو نرفته باشه و دختر خوب دختریه که هنوز نشناخته باشیش !

همه اتفاقا شبیه معجزه بود  ،

تا دقیقه ی 90  همه چیز بر ضد من بود ولی تو دقیقه 91 یهو همه شرایط به نفع من شده بود !

طوری احساس پشیمونی میکرد از کارش که  تو اون حالت عصبانیت ازم معذرت خواست که چرا سرم داد زده و اینطوری باهام برخورد کرد .

حتی با اینکه تا حالا خندشو ندیده بود ، بهم یه لبخند  قشنگی زد که تا دندونهای آسیابش معلوم شد . شما بگید نه ولی به نظر من کسایی که موقع خندیدن یا خمیازه کشیدن دندوناشون معلوم میشه آدمای خوش بخت تریند .

من آدمی نبودم که به احترام قوانین مدرسه و برا اینکه اول سال تعهد داده بودم،موبایل نیارم مدرسه ! فقط اون روز موبایلم رو خونه جا گذاشته بودم . 

  یه بار دیگه من خدا رو تو زندگیم با چشمای خودم دیدم . ایندفعه در نقش شارژر موبایل و وصیت نامه یه شهید ظاهر شده بود ! بازم دیده بودمش ، یه بار تو نقش یه چراغ قرمز . یه بار تو نقش یه کلیدی که توی در خونه جا مونده بود در حالی که خونواده رفته بودند مسافرت و منم کلیدمو تو خونه جا گذاشته بودم ، یه بارم تو نقش یه نسکافه ی خیلی داغ و خوشمزه نذری وقتی 5 دقیقه قبلش دعا میکردم کاشک تو این هوا سرد یه چیز گرم پیدا میشد یه بارم ...

 

درسته که به خاطر کاری که نکرده بودم به دفتر مدرسه کشیده شده بودم ولی بازم به خاطر کاری که نکردم از اون شرایط جون سالم به در بردم و اخراج نشدم .

ناظم فکر میکرد واقعا بچه + ام و به خاطر قوانین مدرسه موبایل با خودم نمیارم . ازم کلی عذر خواهی کرد . خیلی زیاددددددددددد ! بعدش هم با پول خودش برام تاکسی تلفنی گرفت  رفتم خونه .

از اون ماجرا 1 نفر از مدرسه اخراج شد و بقیه با نمره انضباط 13 پایه ی دوم دبیرستان رو گذروندند !

و من موندم و یه خاطره ی قشنگ و کلی درس عبرت از این خاطره ...

به مرور زمان هم جواب سوالم رو گرفتم ، اینکه با اینکه اصلا نمیدونست من کیم چرا گفت خردمند .

ما تو کلاسمون یه رسم خیلی جالبی و مضحکی داشتیم . مثلا استاد که حضور غیاب میکرد به یکی که میرسید که غایب بود هممون یکی یکی شروع میکردیم به چرت و پرت گفتن . میگفتیم استاد این تا زنگ قبل مدرسه بود . وسط زنگ تفریح از مون پرسید زنگ بعد چی داریم ما هم میگفتیم مثلا ریاضی . اونم گفت اهههه دوباره ریاضی ، یه تف خیلی غلیط انداخت رو زمین و کیفشو برداشت و رفت ...

سر همه کلاسا تقریبا این بلا را سر هرکی غایب بود یا برا یه لحظه از کلاس رفته بود بیرون در میووردیم . خود معلمام میدونستند اینا مسخره بازیه و فقط میخندیدند . یادمه منم یه بار این کارو کردم ، به معلم ادبیات گفتم استاد این تا همین الان بود تا فهمید با شما کلاس داره یه سری فحش داد که فحش هاش هم آرایه ی واج آرایی ک داشت :دی و مریدان بسیار نشاط رفتند .

اون روز هم برا چند لحظه سر کلاس استیکی اجازه گرفته بودم رفته بودم بیرون ، بچه ها از این مسخره بازی ها در آورده بودند ولی متاسفانه ایشون باورشون شده بود .

به همین راحتی

 

برنده ی بازی نه من بودم نه اونی که اخراج شد نه ناظم که کلی عذر خواست نه اونایی که انضباطشون 13 شد . برنده ی بازی فقط موبایل پدرام بود که انتقامشو به سختی گرفته بود ...

 

پایان 

  • ۹۲/۰۵/۰۳
  • آقای مدیر

نظرات  (۶)

حجــاب :)) لایک :))
بله متاسفانه همش رو خوندم
من که نمیدونسم الان فهمیدم شهید شده بنده خدا :دی
آره گرفتم به خاطر اینکه حجابم خوب نبود
آره خوابگاه هم یادش بخیر:
آش نخورده و دهن سوخته :دی تازه چ سوزی :دی
خیلی سیستم نظر دهی مسخره ای داره :دی
زیرش پاسخ بنویسم هیجا نمینویسه زیرش پاسخ نوشت مجبورم اینجا بنویسم مثل این بی تمدنا :دی
جالبناک بود ...
واقعا یاد دبیرستان رو واسم تازه کرد مخصوصا کلاس زمین شناسی و دینیشو علی الخصوص بعدازظهرهای مدرسه که میرفتیم تو کتابخونش خیر سرمون درس بخونیم(فک کنم اگه نمیرفتیم رتبمون 0.1 الانمون میشد :دی)
چه تعهدها که دادیم در این دیر مغان :دی
اومدیم دانشگاه هنوز آدم نشدیم :دی هفته اول حراست گرفتمون :دی
ولی چنتا نکته:اولا به خاطر داییت متاسفم و شهادتش رو به مامان بزرگت تبریک و تسلیت میگم.خوش ب حالش ایشالله اون دنیا برسه به دادمون وگرنه :دی
ما یه بار عین همین قضیه رو داشتیم فقط بجای خرمالو گچ بود شی پرتابی و بسیار نشاط رفت... :دی
نکته بعدی ما تو کلاسمون یه رسمی داشتیم استاد حضور غیاب میکرد یا میخواس بپرسه کلا تو پاچه حاتمی بود که تو دانشگاه هم
 چن بار شده :دی
در کل اینا رو گفتی خیلی هوس کردم برگردم دبیرستان ...
با این تیکش هم خیلی حاب کردم:
<به قول یکی پسر خوب پسر بدیه که هنوز لو نرفته باشه و دختر خوب دختریه که هنوز نشناخته باشیش !>
پاسخ:
نشستی همشو خوندی ؟ :))
خودمم بر نگشتم یه دور از روش بخونم :))
ممنان
اون که مال خیلی وقت پیشه زمان جنگ الان تسلیت میگی :دی
حراست گرفتد ؟ :-o برا چی ؟؟؟؟؟؟؟
من فقط میدونم یه بار برا خوابگاه تعهد دادی :دی
آره منم خیلی دلم برا اون روزا تنگ شده :(
che ghadr ziad bud
vali jaleb bud

پاسخ:
ممنان
6 هزار و 277 کلمه !!! 
من دیگه هیچ چی از این دنیا نمیخوام و کاملا برای مردن آماده ام :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی